محمود محمود ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
رضارضا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خمبل و فنقول و فسقل

استقلالیِ دوآتیشه!

محمود (یا همون مود مود خودم) میگه من استقلالیِ ام ولی فکر میکنه که با تغییر رنگ لباسش باید طرفدار تیم مربوطه بشه!!!!!!!! میگه من هم استقلالیِ دوآتیشه ام، هم پرسپولیسیِ دوآتیشه ام، هم سپاهانیِ دوآتیشه ام، ... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هر چی ام میگم حداقل دوآتیشه شو نگو، به خرجش نمیره که نمیره   البته علاقه ش هم فقط در حد حرفه نه اهل تماشای فوتباله، نه اهل بازی فوتبال ...
29 مرداد 1392

محمود در موطن پدربزرگی

محمود به شدت علاقه مند شده به موطن پدربزرگیش میگه نمیشه همش اینجا بمونیم، آخه من اینجا رو خیییییییییییلی دوست دارم (به اندازه ی گرونیِ بنز و بی ام و!!!!!!!!!!!!!!) (هر چی رو که می خواد بسنجه با قیمت بنز و بی ام و می سنجه) میگه اینجا خوش میگذره، خوش باحال میده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   ...
29 مرداد 1392

محمود گرمایی

من نمیدونم این بچه چرا اینقدر گرمائیه!!!!!!!!!! به عزیزش رفته     اینم مربوط میشه به سفر به موطن پدری (لاسجرد؛ سمنان) محمود و عزیزش شب توی حیاط خوابیدن؛ کاری که منو بکشن هم نمیکنم ...
24 مرداد 1392

شروع غذای کمکی

برای رضا کوچولو، غذای کمکی رو توی 5 ماهگی شروع کردیم از بس که سر غذا خوردن ما آب دهنش راه می افتاد و یه جوری نگاهمون می کرد که کوفتمون می شد   از لنگ مرغ شروع کردیم (البته به درخواست خودش) از آب دهنش که از آرنجش آویزونه مشخصه. ضمن این که فنقولم توی 5ماه و 5 روزگی دندونش بالاخره زد بیرون ...
24 مرداد 1392

عکس محمود

در آستانه ی 4 سالگی محمود: اینکه محمود برا انداختن این عکسها چه جونی ازمون گرفت و چند بار وسط عکاسی فرار کرد و از آتلیه زد بیرون بماند... ولی عکس های خوبی شد   تم فیلسوف   تم حاجی بازاری ...
12 مرداد 1392

خوش به حالم که داداش دارم

یه شب که رضا حدودا یک ماه و نیمه بود رفته بودیم هیئت محمود بچه های دیگه رو می دید که داداش ندارن، اومد در گوشم گفت: مامانی خوش به حالم که داداش دارم بعد وایمیستاد جلوی رضا دستاشو باز میکرد که نذاره بچه ها نگاش کنن! (حس مالکیت) ...
11 مرداد 1392

استقلال رای

محمود از وقتی 4 ساله شده، دیگه استقلال رای پیدا کرده بخصوص در امر لباس پوشیدن و این تبدیل شده به یک معضل بزرگ! وقتی می خواد بره بیرون، گیر میده که فقط شلواری می پوشم که پشتش جیب نداشته باشه! به این ترتیب همه ی شلواراش رفته کنار و فقط دو تاش مونده که پشتش جیب نداره.   از طرفی هم هر شب التماس می کنه که اجازه بده امشبو با لباس بیرون بخوابم. حتی جورابشم در نمیاره. بعضی شبا که من نصفه شب یواشکی جورابشو درمیارم، اگه بره دستشویی، بعدش یادش هست و همونطوری خوابالو خوابالو جوراباشو دوباره می پوشه و بعد می خوابه تازه هر جورابی رو هم که نمیپوشه، گیر داده به یه دونه ش. همش همونو می پوشه.    صبح ها هم که می خواد بره طبق...
11 مرداد 1392

محمود؛ دروغگوی زرنگ!

یه روز تو دستشویی الکی گفتی: سوسک! بعد من گفتم: دروغ نگو. دروغ؛ بد ترین کار دنیاست. تو هم گفتی: افتاد تو چاه! بعد من دوباره همونو بهت گفتم. تو گفتی: مورچه ها بردنش. بعد من بهت گفتم: دیدی دروغ گفتی... چون که نمیشه که هم افتاده باشه تو چاه، هم مورچه ها برده باشنش. تو هم بعد از چند ثانیه که متفکرانه بهم نگاه کردی، گفتی: خووووووووووووب.......... مورچه ها بردنش، انداختنش تو چاه و به این ترتیب من حریف تو نشدم و تو منو ضربه فنی کردی.   ولی امیدوارم از اون روز تا الان که خودت داری اینو میخونی، دیگه دروغ نگفته باشی، چون من بازم بهت میگم که دروغ؛ بدترین کار دنیاست. (بابایی) ...
11 مرداد 1392

محمود؛ تنبل باهوش!

داشتیم روی پشت بوم کولر رو درست می کردیم، که چون مامانی به خاطر صدای جارو برقی، صدامونو  نمی شنید، بهت گفتم: برو پایین به مامانی بگو کولر رو روشن کنه. تو هم به جای اینکه بری طبقه اول به مامانی بگی، رفته بودی طبقه دوم به عزیز گفته بودی تلفن بزنه به مامانی بگه. (از جهت تنبلی و زرنگی) (خاطره ی بابایی)     مثل بعضی وقت ها که می گفتی: حال ندارم بخوابم یا اول صبح که بیدار می شدی، می خواستی بری بالا پیش عزیز، پله دوم رو که می رفتی می گفتی: خسته شدم! خیلی کوچیک تر هم که بودی، تو سنی که بچه ها هرچی که بگی گوش می کنن و هر چی که بخوای برات میارن، به تو می گفتیم: محمود اون کنترل رو بیار، تو می گفتی: ...
11 مرداد 1392